کلاغ لکه ای بود بردامن آسمان و وصله ای ناجور برلباس هستی صدای ناهموار وناموزونش،خراشی بود بر صورت احساس.با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست.صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید.کلاغ خودش را دوست نداشت.بودنش را هم.کلاغ از کائنات گله داشت.
کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت، نازیبایی ها تنها سهم اوست.کلاغ غمگین بود وبا خودش گفت کاش خداوند این لکه زشت را ازهستی می زدود پس بالهایش را بست ودیگر آواز نخواند.
خدا گفت عزیز من صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای آن نیست.اما فرشته ها باصدای تو به وجد می آیند.سیاه کوچکم!بخوان فرشته ها منتظرندولی کلاغ هیچ نگفت...
خدا گفت توسیاهی چنان مرکب که سیاهی را ازآن می نویسند. وزیبایی ات را بنویس.اگر تونباشی.آبی من چیزی کم خواهد داشت. خودت را از آسمانم دریغ نکن وکلاغ باز خاموش بود.
خدا گفت بخوان،برای من بخوان،این منم که دوستت دارم.سیاهی ات را وخواندنت راوکلاغ خواند.این بار عاشقانه ترین آوازش را.خدا گوش داد ولذت برد وجهان زیبا شد.
نویسنده : ترنم در تاریخ چهارشنبه 91/11/4